خجسته باد نام خداوند،
نیکوترین آفریدگاران
که تو را آفرید
از تو در شگفت هم نمیتوانم بود
که دیدن بزرگیات را،
چشم کوچک من بسنده نیست
مور، چه میداند که بر دیوارهی اهرام میگذرد
یا بر خشتی خام
تو، آن بلندترین هرمی
که فرعونِ تخیّل میتواند ساخت
و من، آن کوچکترین مور،
که بلندای تو را در چشم نمیتواند داشت
...
پایی را به فراغت بر مریّخ، هِشتهای
و زلالِ چشمان را با خون آفتاب، آغشته
ستارگان را با سرانگشتان، از سرِ طیبَت، میشکنی
و در جیب جبریل مینهی
و یا به فرشتگان دیگر میدهی
به همان آسودگی که نانتوشهی جوین افطار را
به سحر میشکستی
یا، در آوردگاه،
به شکستن بندگان بت، کمر میبستی
*
چگونه اینچنین که بلند بر زَبَرِ ماسوا ایستادهای
در کنار تنور پیرزنی جای میگیری،
و زیر مهمیز کودکانه بچّگکان یتیم،
و در بازارِ تنگِ کوفه...؟
*
پیش از تو، هیچ اقیانوس را نمیشناختم
که عمود بر زمین بایستد...
پیش از تو، هیچ فرمانروا را ندیده بودم
که پایافزاری وصلهدار به پا کند،
و مَشکی کهنه بر دوش کشد
و بردگان را برادر باشد
...
*
خدا را اگر از شمشیرت هنوز خون منافق میچکد،
با با گریهی یتیمکان کوفه همنوا مباش!
شگرفی ِِ تو، عقل را دیوانه میکند
و منطق را به خودسوزی وامیدارد
*
قلم به قبضهی شمشیرت بوسه میزند
و دل در سرشک تو، زنگارِ خویش، میشوید
اما:
چون از این آمیزهی خون و اشک
جامی به هر سیاهمست دهند،
قالب تهی خواهد کرد
*
شب از چشم تو، آرامش را به وام دارد
و توفان، از خشم تو، خروش را
کلام تو، گیاه را بارور میکند
و از نـَفـَست گل میروید
چاه،
از آن زمان که تو در آن گریستی،
جوشان است
سحر از سپیدهی چشمان تو، میشکوفد
و شب در سیاهیِ آن، به نماز میایستد
هیچ ستاره نیست که وامدارِ نگاه تو نیست
لبخند تو، اجازهی زندگی است
هیچ شکوفه نیست کز تبار گلخند تو نیست
*
زمان، در خشم تو، از بیم سِترون میشود
شمشیرت به قاطعیّتِ «سِجیّل» میشکافد
و به روانی خون، از رگها میگذرد
و به رسایی شعر، در مغز مینشیند
و چون فرود آید،
جز با جان برنخواهد خاست
*
چشمی که تو را دیده است،
دیدنیتر است
ای دیدنیتر!
گاهی به چشمخانهی عَمّار
گاهی به کاسهی سر بوذر
*
هلا، ای رهگذاران دارالخلافه! ای خرمافروشان کوفه!
ای ساربانان سادهی روستا!
تمام بصیرتم برخی ِ چشم شمایان باد
اگر به نیمروز،
- چون از کوچههای کوفه میگذشتهاید -
از دیدگان، معبری برای علی ساخته باشید،
گیرم، که هیچ او را نشناخته باشید
*
چگونه شمشیری زهرآگین
پیشانی بلند تو
این کتاب خداوند را
از هم میگشاید
چگونه میتوان به شمشیری، دریایی را شکافت!
***
به پای تو میگریم
با اندوهی، والاتر از غمگزایی عشق
و دیرینگی غم
برای تو با چشم ِ همهی محرومان میگریم
با چشمانی: یتیم ِ ندیدنت
گریهام، شعر شبانهی غم توست...
*
هنگام که به همراه آفتاب
به خانهی یتیمکان بیوهزنی سر زدی
و صَولتِ حیدری را
دستمایهی شادی کودکانهشان کردی
و بر آن شانه، که پیامبر پا ننهاد
کودکان را نشاندی
و از آن دهان که هَرّای شیر میخروشید
کلمات کودکانه تراوید،
آیا تاریخ بر دَرِ سرای،
به تحیر،
خشک و لرزان نمانده بود؟
*
در اُحُد که گلبوسهی زخمها،
تنت را دشتِ شقایق کرده بود،
مگر از کدام بادهی مهر، مست بودی
که با تازیانهی هشتاد زخم، برخود حدّ زدی؟
***
کدام وامدارترید؟
دین به تو، یا تو بدان؟
هیچ دینی نیست که وامدار تو نیست
*
دری که به باغ ِ بینش ما گشودهای
هزاربار خیبریتر است
مرحبا به بازوان اندیشه و کردار تو
*
شعر سپید من، روسیاه ماند
که در فضای تو، به بیوزنی افتاد
هر چند، کلام از تو وزن میگیرد
وسعت تو را، چگونه در سخنِ تنگمایه، گنجانم؟
تو را در کدام نقطه باید به پایان برد؟
تو را که چون معنی نقطه مطلقی.
الله اکبر
آیا خدا نیز در تو به شگفتی درنمینگرد؟
فتبارکالله، تبارکالله
تبارکالله احسنالخالقین
خجسته باد نام خداوند
که نیکوترین آفریدگاران است
و نام تو
که نیکوترین آفریدگانی
شعر از: استاد سیدعلی موسوی گرمارودی - تهران، رمضان 1397 قمری / 1356 خورشیدی